احساس شیشه ای
| ||
|
سلام دوهفتست دارم دست دست میکنم که مطلب بزارم ولی تنبلی میکنم بالاخره باهاش صحبت کردم بعد از سه سال بالاخره باهاش صحبت کردم هرچی دلم میخواست بهش گفتم،هرچی تو دلم بود از این گفتم که دلمو سوزونده ، از این حرف زدم که چقدر اذیت شدم،از این که آزارم داده،از این که بهم ناخودآگاه آسیب زده همه چیزو گفتم چرا آدما اینقدر خودخواهن پسری که با دخترخاله دوست شد منو تو این سه سال نابود کرد ذره ذره آبم کرد ، ذره ذره خردم کرد،ذره ذره ازش دورم کرد اونقدری که تنها شدم و همه تلاشم شد این تنهایی را جای دیگه دنبالش بگردم نمیدونم یادتون هست متن گذاشتم که دوستم بهم نارو زد؟ شاید خوندین شاید نخوندین خیلی اذیت شدم پسر بدی نبود ولی نمیتونستم دوسش داشته باشم به خودم قول دادم از زندگی هردوشون گم شم برام عذابه ولی من میتونم زندگیم شده گریه به خاطر نداشتنش ولی داشتنش اونم به زور را نمیخوام اﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ﺑﻪ ﻟﻮﺡ ﺩﻟﺖ ﻗﻠﻢ ﺑﺰﻧﻢ امروز نوزدهم مرداد ماهه نمیدونه بگه روز خوبی بود یا روز بدی . دیروز بعد از اتمام روز کاریش با یکی از دوستاش که توی گروه باهاش اشنا شده بودقرار داشت قرار بود برن یک کافه ولی چون دیر کرد نرفتن. رفتن امامزاده کمی باهم صحبت کردن بعد زمانی که میخواستن راه بیفتن الی زنگ زد به یک پسری دختر با اون پسر تازه اشنا شده بود، روز قبلش باهاش یک ملاقات نیم ساعته داشت به نظر پسر بدی نیومده بود امیر اومد الهام را رسوند جلو در باشگاه و بعد ماشینش را گاز داد و راهی شدن، خیلی گرسنش بود گفت برن رستوران رفتن ،یهو گفت این خونمونه پیاده نشد دستشو گرفت و برد نمیدونم بگم میتونس نرم یا مقصر خودش بود هرچیه رفت.نتیجه گرفت دخترا خیلی زود تسلیم میشن خیلی راحت تر از اون چیزی که فکرشو میشه کرد. میدونست اشتباه محضه ولی رفت. اولش کنارش نشست بعد کمکم مقنعه و بعد لباساشو در اورد اونقدر پیش روی کرد تا شلوار از تنش خارج شد و با زور شلوار دخترک را خارج کرد و از پشت بهش تجاوز کرد دختر همین که پسر بلند شد از خونه زد بیرون و آزانس گرفت اومد خونه،وقتی اومد خونه حس خودشو نمیدونست ناهار نخورد و گرفت خوابید بعد رفت حموم و رفت حموم و رفت حموم و هی رفت حموم شب شد دختر غصه داشت نمیدونست چی شد حموم فکر خودکشی زد به سرش شب گذشت شد فردا دختر رفت دستشویی زمان خارج شدن مدفوع یهو تو کاسه دستشویی لخته لخته خون دید از ترس یک ساعت دستشویی موند نمیدونست چیکار کنه به همون دوستش که روز قبل باهاش قرار داشت پیام داد ،دختر خودشو کشید کنار دختر به امیر پیام داد و گفت خونریزی داره پسر گفت مگه من دکترم دختر با نام مستعار آبروی پسر را توی گروهی که باهاش اشنا شده بود برد و پسر قاطی کرد و گفت میره جلوی در خونه دختر اون فکر مکرد الی آبروش را برده ،الی پیام داد به دختر که ترا خدا جلوشو بگیر و دختر تلاش کرد جلوی امیر را بگیره امیر نرفت و با چند تا از دخترای گروه را در جریان گذاشت و یکیشون باهاش همدری کرد الی از ترسش شمارش را عوض کرد و گفت دیگه بهش زنگ نزنم و اصل ماجرا را برای امیر تعریف کرد دختر مونده و مشکلاتش دعا کنید دختر دچار مشکل حادی نشده باشه به دوستای نتی اطمینان نکنید حتی از نوع دخترش
خوشبختى داشتن این حس است ڪه
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم که باشد محال ممکن است که سیب در ان پیدا نکنی!
بخشش را "بخش کن"... محبت را "پخش کن" نهایتش "پشیمانی" است
بوی اردیبهشت می آید در این حوالی... حسابی هوایش را داشته باشید... اسفند را نباید دوید اسفند را باید با کفشهای کتانی، قدم زد! پس روزهای رفته ی سال را ورق میزنم ……. چه خاطراتی که زنده نمی شوند……. چه روزها که دلم می خواست تا ابد تمام نشوند……. و چه روزها که هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد……. چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود……. چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نقش بست و چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد…… چه آدم ها که دلم را گرم کردند و چه آدم ها که دلم را شکستند…… چه چیزها كه فکرش را هم نمیکردم و شد … و چه چیزها كه فکرم را پرکرد و نشد……. چه آدم ها که شناختم و چه آدم ها که فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان……. و چه…….! و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر می شود……. کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا…… آرامشی که هیچگاه تمام نشود…… و دوست خوب من… من برای تمام آدم های روی این زمین آرزوی سعادت دارم، بخند كه بهاری که در راه است… با شكوفه لبخند تو زییاتر خواهد بود آرزو دارم … هر طپش قلبتان آمیخته با آمین های خدا برای آرزوهای قشنگتان باشد…
خار خندید و به گل گفت سلام دوجین کار سرم ریخته...
میوه فروش میوه را با ترازویی می کشید و در پاکت می گذاشت نه به اندازه در کفه ترازو گذاشته می شود ، و نه نوبری بعد آن می رسد.
ﻋﻄﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...... ﻓﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﻏﻢ،ﺧﻮﺩپرﺳﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...... ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ،ﺍﺳﯿﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...... ﯾﺎﺩ ﺍﯾﺎﻡ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..... ﯾﺎﺩ ﺩﻭﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻬﺎ پاﮎ ﺑﻮﺩ ..... ﭼﺸﻤﻬﺎ ﮔﻮﯾﺎﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺎﺏ ﺑﻮﺩ ..... ﻋﺸﻘﻬﺎ ﺑﻮﯼ ﻫم اغوﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ..... ﻗﻮﻟﻬﺎ ﺭﻧﮓ ﻓﺮﺍﻣوشی ﻧﺪﺍﺷﺖ ..... ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﯽ ﻧﺒﻮﺩ ..... ﻗﻠﺒﻬﺎ ﺁﻫﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﺷﺘﯽ ﻧﺒﻮﺩ ..... ﻋﻬﺪﻫﺎ ﺳﺎﺩﻩ ،ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﺑﻮﺩ ..... ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻮﻩ ﮐﻨﺪﻥ ، پیشه ﺑﻮﺩ ..... سنجاق قفلی ها را دوست دارم از همان کودکی دوستشان داشتم نه اینکه حس نوستالژی باشند ها ! نه ! آنها بانی وصل اند اما خودشان بی وصل میمانند خم میشوند ؛ ولی خم به ابرو نمیآورند زنگ میزنند ؛ کج میشوند ولی خودشان زنگار به دلت نمیزنند .. تیزند ؛ یکرنگ ؛ ساده و بی آلایش.. کاش هیچ وقت سنجاق زندگی گم نشود، همان سنجاقی که تو را به این زندگی وصلت میکند، حسی که درون هر آدمی زنده است، شاید حسی قشنگ باشد از یک دوست یک همراهی .... که به تو یاداوری کند امید و زندگی را ، شاید آدم هایی باشند که تو را همراهی کرده اند تا بدین جا برسی، شاید حسی قدیمی که هروقت زنده میشود سرشار از شور و شوق میشوی.. آدم ها همه سنجاق هایی دارند که به زندگی وصلشان میکند، حالیشان میکند که به این زندگی چقدر وابسته اند. غمگین نباشید ... چرا که خوشبختی میتواند از درون تلخترین روزهای زندگی شما، زاده شود … باورکن ... در تقدیر هر انسانی معجزهای از طرف خدا تعیین شده که قطعاً در زندگی، در زمان مناسب نمایان خواهد شد! یک شخص خاص ... یک اتفاق خاص ... یا یک موهبت خاص ... منتظر اعجاز خدا در زندگیات باش بدون ذره ای تردید ...
حتما کسی را در زندگی دوست بدارید، چیزی را حتی........... فرصت بسیار کم است، همین که چشم هامان را ببندیم و روی تخت دراز بکشیم، دیر یا زود خوابمان می برد و یک روز کمتر عاشق بوده ایم. اما قرار هم نیست دلمان را خرج بیهوده کنیم. آدم ها گاهی از نگرانی گلدان آب نخورده سفر را دیر تر می روند… دلبستگی آدم را بزرگ می کند… حتما قرار نیست آدم به آدم عاشقی کند. جمعه برای کسانی که دوست داشتن بلد نیستند، غمگین است. سهراب سپهری چه کسی میداند؟؟؟ که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟ چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟ پیله ات را بگشا، تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایــی! ازصدای گذرآب چنان فهمیدم: تندتر ازآب روان، عمرگران میگذرد. زندگی رانفسی،ارزش غم خوردن نیست! آرزویم این است آنقدرسیربخندی كه ندانی غم چیست. گاهی عکس ها فقط یک عکس نیستند …. لب به سخن می گشایند … گاهی می شود در دریای یک عکس غرق شد … یا در غروب پاییزش گریه کرد …. در مه جاده جنگلش گم شد…. و یا با حس خوبش زندگی …. دلم واسه اون دبستان تنگ شده ...... .. که وقتی تنها تو گوشه حیاط مدرسه وایسادی یه نفر میومد بهت میگفت: میای با هم دوست بشیم..!! .................. "قلـــب" مهمانخانه نیست که آدمها بیایند ، دو سه ساعت یا دو سه روز در آن بمانند و بعد بروند … "قلــب" راستش نمیدانم چیست … اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خوب است … "قلــب" چاه دلخوری نیست که به وقت بدخلقی ، سنگریزه ای بیندازی تا صدای افتادنش را بشنوی..!
"قلــب" آیینه ای ست که با هر شکستن، چند تکه میشود و یکپارچگی اش از هم می پاشد … "قلــب" اگر بتواند کسی را دوست بدارد، خوبی ها و حتی زخم زبانهایش را نقش دیوارش میکند … حال ، اینکه قلــب چیست، بماند…! فقط این را میدانم؛ "قلــب" وسعتی دارد به اندازه ی حضور خدا … من مقدس تر از قلــب ، سراغ ندارم .. خداوندا تقدیرم را زیبا بنویس : کمکم کن آنچه را که تو زود میخواهی من دیر نخواهم ... و آنچه را که تو دیر میخو اهی من زود نخواهم .... پروردگارابه من بیاموز... دوست بدارم کسانی راکه دوستم ندارند... عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند... به من بیاموز... لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند... محبت کنم به کسانی که محبتی درحقم نکردند....
“ﺁﻫﻨﮓ” ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺭﺍ، ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﯼ !… ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﻴﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﻬﻤﺎﻥ “ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ” ﺯﻧﺪﮔﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ … ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻫﺎ ، ﻣﯽ ﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ … ﻭ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ” ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ” ﺧﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ !… ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻃﻮﺭﯼ “ﺑﻨﻮﺍﺯﯼ” ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ” ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ” ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﯼ !… ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﺕ ” ﺩﺳﺖ” ﺑﺰﻧﯽ !!
زمان چیـز عجیبیست
میدود جلــــو میرود و دوست داشتنی ترین آدم های زندگیت را یا کهنه میکند
یا عوض بعضی ها یا تغییر میکنند یا حقیقت درونشان مشخص میشود
زمان دیر یا زود به تو ثابت خــواهـد کرد که کدامشان ماندنی اند و کدامشان رفتنی
مـــن دعــا مــیکنم
زمـــان بگـــذرد و دنیـــا پر شود از آدم هــای واقعــی آدم هایی که نه زمــان آنهــا را عوض کنــد و نه زمین
چیزهایی که از دست دادهای را بحساب نیاور
ﺑﺮﺳﺮ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻠﮏ
این روزها من
گاهى خودت رامثل یک کتاب ورق بزن،
فصلها برای درختان هر سال تکرار میشود،
ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻮﺩﻥ ﭼﻴﺰ ﺧﻮﺑﻴﺴﺖ، سلام یک چند وقتی بود همه دلنوشته هام کپی بود ،کپی دلنوشته های بقیه، امروز دلم میخواد حرفای دل خودم را بگم. میگن انسان جایزالخطاست ولی تا چه اندازه این خطاها جایزه، تا کجا انسان میتونه روی خطاهاش سرپوش بزاره بگه اشکال نداره، من خودم را میگم، نمیدونم چرا هیچ وقت درست نمیشم؟ چرا هیچ وقت درست فکر نمیکنم ؟ براساس عقلم تصمیم نمیگیرم،؟عمل نمیکنم؟ نمیتونستم این حرفارو به کسی بزنم ولی مینویسم،مینویسم تا شاید یادم بمونه که چه کاری نباید میکردم و کردم. شدیدا احساس تنهایی میکنم .هیچ چیزی نمیتونه این تنهایی را پر کنه،هیچ چیزی نمیتونه این تنهایی را مخفی کنه. نمیدونم باهاش چیکار کنم که گم شه. سعی کردم این تنهایی را با فضای مجازی پر کنم. چندساله دارم این کارو میکنم تا شاید تنها نباشم،تو این محیط با ادمایی دوست شدم که هم خوب بودن هم بد. سعی کردم مهربون باشم،سعی کردم خواهر خوبی برای پسرا و دخترا باشم،سعی کردم منفی نباشم،نامرد نباشم،مفید باشم و برای تک تکشون سنگ تموم بزارم. ولی نمیدونم، چرا همه این خواهر و برادرای مجازی تو زرد از آب در اومدن،زمان غم یادم بودن که به حرفاشون گوش بدم و زمان شادی یادی از من نمی کردند،اونقدر متوقع شدن که اگر سراغی ازشون نمیگرفتم قهر میکردن و همه چیز را فراموش میکردن. سعی کردم مهربون باشم ولی چیزی به جز غم و غصه نصیبم نشد،هرکدوم رفتن سر کار و زندگی و .... بازم من موندم و تنهایی تنهایی که تمومی نداره چرا هرکی به من میرسه به من دروغ میگه؟ چرا هرکی به من میرسه فکر میکنه خنگم و باید ازم سوءاستفاده احساسی کنه؟ خیلی وقتا دلم خواسته دیگه هیچ آدمی تو زندگیم نباشه چه دختر چه پسر، واقعا اذیت شدم،از آدمای فاقد احساس،از آدمایی که فقط میخوان سیراب بشن و برن. این همه گفتم تا به اینجا برسم: از طریق محیط مجازی با پسری اشنا شدم,پسری ک فکر میکردم خوبه،به نظر ادم با دین و ایمانی بود. کمکم بهش علاقه مند شدم وقتی حرف از غم و غصه و مرگ میزد اشکای من ریز ریز میبارید،با وجودی که اکثرا تحقیرم میکرد،بهم توهین میکرد ولی باز دوسش داشتم، این رابطه حدود 8ماهی ادامه داشت. برای دیدنش لحظه شماری میکردم،اون پیشنهاداتی داد که با عقل و منطقم سازگار نبود و قبول نکردم،بعضی وقتا بخاطر دوست داشتنم میگفتم باشه و بعد میگفتم نه -نمیشه -هرگز.چون اعتقاداتم مخالف حرفاش بود. بالاخره با مشورت یکی از دوستای مشترکمون قرار شد به دروغ بگم اومدم شهرتون،عصبانی شد که چرا زودتر نگفتم و کلی دعوا و فحش هایی که نصیبم شد ، خیلی چیزایی به من گفت که واقعا اگر هر شخص دیگه ای اون حرفارو زده بود دیگه باهاش صحبت نمیکردم ولی دلم میگفت دوسش دارم. ولی فردای اون روز واقعا رفتم شهرشون ،با وجودی که بهش گفتم دارم میام ده دقیقه اومد ترمینال منو دید و رفت.بازم منو تنها گذاشت و تنها شدم. واقعا بغضم گرفت ،بخاطر اون رفتم،بخاطر اون کاری که هرگز نکرده بودم انجام دادم ولی اون حاضر نشد یک ساعت وقتش را بده به من............. از خودم از رفتارم از حماقتم بدم اومد. با دوست مشترکون تماس گرفتم اونم خیلی دعوام کرد که چرا اومدم،چرا تنها اومدم,و گفت هرگز دوست نداشته بیام. واقعیت هایی را گفت که سوختم .آتیش گرفتم اون گفت محمد نامزد داره و بعد از ماه رمضون عروسیشونه واقعا چرا؟ چرا پسرا اینقدر راحت بازی میکنن؟واقعا از احساس چیزی متوجه میشن؟واقعا زندگی دیگزان براشون اهمیت داره؟ من 8ماه تمام بخاطر کسی اشک ریختم که زن داشت؟واقعا دلم میخواست سنگ باشم تا دیگه کسی نتونه بیاد تو دلم ولی با تنهاییم چیکار کنم؟ خدا کمکم کن ادامه مطلب
وقتی راه رفتن آموختی ،دویدن بیاموز.وقتی دویدن آموختی،پرواز را عرفان نظر آهاری
در و ديوار دنيا رنگي است. رنگ عشق. خدا جهان را رنگ كرده است. رنگ عشق؛ و اين رنگ هميشه تازه است و هرگز خشك نخواهد شد. از هر طرف كه بگذري، لباست به گوشهاي خواهد گرفت و رنگي خواهي شد. اما كاش چندان هم محتاط نباشي؛ شاد باش و بي پروا بگذر، كه خدا كسي را دوستتر دارد كه لباساش رنگيتر است! عرفان نظر آهاری
آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد ، هزار سال هم به كارش نمي آيد.
فرشته به زمين آمد و از ديدن آن همه فرشته بيبال تعجب كرد. او هر كه را كه ميديد، به ياد ميآورد. زيرا او را قبلاً در بهشت ديده بود. اما نفهميد چرااين فرشتهها براي پس گرفتن بالهايشان به بهشت برنميگردند. وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و می بینی چقدر آهسته میره ، بالا رفتن سن حتمی است اما اینكه روح تو پیر شود . بستگی به خودت دارد............... زندگی را ورق بزن................... هر فصلش را خوب بخوان : در فصل كاشت با بهار برقص. در فصل داشت با تابستان بچرخ . پس برداشت....................در پاییز كنار دیوار بنشین . با زمستان كنار كرسی بنشین . شاهنامه بخوان.............و استكان استكان چای را به سلامتی نفس كشیدنت بنوش............... مبادا مبادا مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگداری خداوندا در این واپسین روز سال دلمان را چنان در جویبار زلال رحمتت شستشو ده که هرجا تردیدی هست ایمان امروز شروعی دوباره است!
هر وقت قصد میکنم دیگر از تو ننویسم
و من در کشاکش این نبرد نابرابر درست مثل روز اول ...
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻤﺮﺍﻥ :
شعری از پابلو نرودا شادی را فراموش نكن!
بزرگترین اشتباهی که ما آدمها در رابطه هامون می کنیم این است که :
ﺩردﯼ ﮐﻪ ﺍﻧـــــــﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺗـــــــــــ ﻭﺍﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ....... ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﻨﮕــــــﯿﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩﯼ ﺍﺳـــــــﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﯾــــــــﺎﺩ ﻭﺍﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻓﺮﯾــــــﺎﺩ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﺳﻨﺪ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺗـــــــــ ﻫﻢ ............... ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ ادامه مطلب |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |